وبلاگ های نا تمام

ساخت وبلاگ
سال ۱۴۰۳ شروع شد در حالی که سال گذشته رو برایم پر از استرس بود استرس اینکه تا چند ساعت پیش رو چه اتفاقی قراره بیوفته و باز چه دبه ای میکنن تو روی خیلی ها وایسادم خیلی حرفها زدم و حرف هم شنیدم. چیزهایی شنیدم که نباید میشنیدم و حرفهایی زدم که به نظرم شایسته شنیده شدن بود.من در سال ۱۴۰۲ مراحل سوگواری را در کنار گذاشتن دوست قدیمی ام سپری کردم. دوستی که با زبان من رو ازرد و من ترجیح دادم که دیگه باهاش مراوده ای نداشته باشم. تجربه عجیب و البته ارزشمندی بود برام. اینکه در موردش با کسی جز خودت حرف نزن. به خودت زمان بده. تجزیه و تحلیل کن و به مرور روزی میرسه که حتی بهش فکر هم نمیکنی.و الان در مرحله جدیدی از این تجربه هستم در مورد ادمی دیگه هر روز از خودم در هر لحظه میپرسم ایا اون خوشحاله از حرفهایی که به من زد ایا به من فکر نمیکنه؟ ایا اللن خابیده و وقتی سرش رو بالش میزاشت به من فکر نمیکرد؟ و ادمهای دیگه ایا اونها هم به من فکر میکنن؟ ایا خوشحالن الان؟ من در مرحله سوال پرسیدنم و نمیدونم تا کی این سوالها ادامه پیدا میکنه ولی چیزی که قطعا اتفاق میوفته اینه که اون هم کنار گذاشته شده و هیچ وقت هیچ چیز مثل سابق نمیشه.و اینجا هم نقطه مشترک بعد مکان هست که هیچ وقت مشترک نمیشه. و اما اون چیزی که همیشه سخت بوده و هست حس تنهایی غالب بر ماجراست که هیچ وقت تمام نمیشه هیچ وقت راه حلی براش نیست.دیشب جایی مهمان بودم اصلا لذت نبردم از شلوغی و برای اولین بار سعی کردم از ادمی که همیشه از مصاحبت با اون لذت میبردم فاصله بگیرم چرا چون برای اولین بار به خودم گفتم تو و اون همیشه در مورد یک مساله با هم صحبت میکنی و این لزومی نداره. پس سکوت کردم و فاصله گرفتم!در گوشه ای نشستم سکوت کردم و رفتار دیگران را نظاره وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 21:20

دلم میخواد کسی بود و بدون اینکه ادم رو قضاوت کنه به حرفهام گوش میداد.بدون اینکه بپره تو حرفام و بخواد نصیحتهای مسخره و نگاه های عاقل از سفیه کنه بهم. یکی که وقتی شنید درست دو سه ساعت بعدش اون حرفهارو علیه خودم استفاده نکنه. یکی که فکر نکنه از من بالاتره. هرچقدر هم که بخوای ادم های دور و برت رو نادیده بگیری ولی باز هم لحظه ای میاد که خودتو و میبینی و میگی اه چرا کسی نیست یه کمی باهاش درد دل کنم بدون اینکه خودش نگه من و زندگیم بدتره ؟من هنوز هم از اتفاقهای هفته اخیر در عذابم هر چند که با خودم صحبت کردم و خودم رو اروم کردم به خووم دلداری دادم و سعی کردم که لحظه هامو تغییر بدم ولی هنوز هم بعد از اینکه یک هفته یا بیشتر ازون گذشته قلبم و روحم زخم داره چرا باید احساسم رو گول بزنم؟ من عاشق روزهای تعطیل بودم من لحظه شماری میکردم که زود از سرکار برگردم خونه من شاد بودم خیلی شاد در من حس زندگی بود. من فکر سبزی پلو با ماهی برای شام داشتم. من فکر خرید گلدان برای سانسورایی داشتم که یک سال است به خاطر بزرگتر بودن گلدانش رشد نکرده من یک هفته تمام برای اون روز برنامه ریزی کرده بودمبعد به خاطر اینکه من از حق طبیعی خودم گفتم و اینکه دلیلی نداره که من حساب بانکی ام دست تو باشه تو روز من رو خراب کردی فحش دادی و فحش دادی و فحش دادی و گفتی من دیگه با تو کاری ندارم و حرفی ندارممن سکوت کردم برای همیشه به فکر فرو میرم. اینقدر پر از غم و کینه که بعد از ده سال به بهانه رشد نکردن موهام اونهارو کوتاه کردم و البته رنگ هم کردم و تو درست بعد یک هفته گفتی تو موهاتو کوتاه کردی؟ درست بعد یک هفته؟ از اون روز تعطیل دو بار روز تعطیل گذشته و هنوز هم ذهن و روح و روان من درگیره. سعی کردم چیزی ازت نخوام کارهامون خودم وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 13:14

به اندازه عمری که یادم میاد همیشه چشمام گاه و بی گاه پر از اشک بود. دیوارهای خانه پدریم شاهد این گفته من ان.همان پرده ای که شده بود در کمد دیواری نداشته مان... همان تخت خواب دو نفره فلزی که رویش پرشده بود از رختخواب و بالشها و زیرش پر از جمدان لباسهای مهمانی بود و بوی تند نفتالین وقتی درشو باز میکردی ازش به بیرون مرتاب میشد‌... پنجره و حتی فرش اون تیکه...نمیدونم کسی بود که بفهمه من چقدر احساس تنهایی میکردم؟ بعضی وقتها دلم میخواست تو همون یک تکه از خانه پدری گم بشم و کسی پیدایم نکنه؟ فکر میکردم چمدانهارو از زیر تخت بیرون بیارم و برم پشت چمدانها قایم بشم...یادم میاد یه بار از شدت گریه برا اینکه خودم رو قایم کنم رفتم لای رختخواب ها و همانجا خوابم برد... یادم نمیاد که کسی بیدارم کرده باشه خودم بیدار شدم و خودمو اونجا دیدم‌...وقتی به اون روزها فکر میکنم هم چشمام پر از اشک میشه و دلم برای خودم میسوزه....بعضی وقتها حتی لابه لای زندگی روزمره ای که فاصله اش با اون روزها اندازه ۲۰ ساله هم یهو به اون روزها بر میگردم و از خودم میپرسم چرا؟ چرا باید زندگی من اونجوری میبود؟ چرا واقعا مگه میشه ادم اینقدر نسبت به کسی بیتفاوت باشه? من در حال زندگی میکنم ولی اونقدر حال من پر از گذشته هاست که نمیشه فراموشش کرد وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 15:26

یادگرفته ام که بی صدا حرفهایم را بزنم...

یاد گرفته ام که منتظر جوابی نباشم و هر سوالی را جواب ندم..

یادگرفته ام که بی صدا فریاد بزنم...

یاد گرفته ام که بی صدا گریه کنم و اشکهایم با به دندان گرفتن لبهایم قورت بدهم....

و جدیدا یاد گرفته ام که چطور خودم خودم را بغل کنم و دلداری بدهم...

و آخ چه حالی میده که برای خوب کردن حالت خودت به خودت کمک میکنی...

وبلاگ های نا تمام...
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 48 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:10

خنده هاش هیچ فرقی نکرده با روزهایی که پدرم بود مادرم بود پدر بزرگ و مادربزرگم بودن..‌.

چطور یه ادم میتونه درست مثل گذشته ها بخنده وقتی زندگیش اینقدر پر از درد شده؟

حالم از خنده های مثل گذشته اش به هم میخوره...

هیچ وقت نمیشه غم ها و غصه ها رو فراموش کرد و این روزها خندیدن بیشتر از هر زمانی دیگر سخت شده...

حتی خیلی کارهای روزمره دیگر هم راحت نیست... همیشه عذاب وجدان هست...

وبلاگ های نا تمام...
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 76 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:10

چقدر دلم میخواد بنویسم. ولی هر بار که اومدم بنیسم منصرف شدم. هیچ وقتی به اندازه الان احساس وسیله بودن نکردم.برای همه چیز. این روزها بیشتر یاد نداشته هام میوفتم. عصبی شدم زیاد و به ادمها نگاه که میکنم میگم من چه نفعی برایشان دارم و وقتی دقیق میشم به اون نفع پی میبرم.

وبلاگ های نا تمام...
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 14:19

یک سال گذشت از زمانی که مادرم رفتیک سال هر روز صبح که از خواب بلند شدم و مسیر خانه تا اداره را طی کردم وقتی که چشمامو بستم برای لحظه ای یاد چشمان درمانده مادرم مادرم افتادم و دست های ملتمسانه او. خدای وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:21

الان که به این سن رسیدم تازه متوجه شدم که چقدر تنها هستم و این تنهایی انگار چاره ای نداره. دیگه از سن من گذشته دوست پیدا کردن. همیشه در هر مرحله ای یه عده ای ادم دور و برم بودن که هیچ وقت فکر نکردم بع وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:21

به نام خدا نامه ای به دختر عزیزم دخترم! هم اکنون که این نامه را می نویسم تو هنوز زندگی این دنیا روتجربه نکردی می خواهم حرفهایی را با تو در میان بزارم تا شاید با کمک اینها بتونی زندگی بهتری رو برای خود وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 163 تاريخ : جمعه 19 بهمن 1397 ساعت: 15:27

روزها، روزهای خوبیه. همه چه کم و بیش سر جای خودش هست و چیزی خدارو شکر من رو اذیت نمیکنه. خدا لطف خاصی به ما داره و به ما مکمک میکنه.روزهای سختی داشتیم. روزهایی پر از دلهره و استرس نداری و قسط و وام ه وبلاگ های نا تمام...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ های نا تمام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihateu بازدید : 134 تاريخ : جمعه 19 بهمن 1397 ساعت: 15:27